چند هفته پیش جلسه مهمی داشتم. یکی از افراد جلسه، مدیر IT یکی از بزرگترین شرکتهای صنعتی کشور بود. جلسه که تموم شد در حال خداحافظی بودیم که ایشون رو به دیگران اشاره کرد و گفت “ما خیلی وقته این آقای ایزدی را میشناسیم!” خب راست میگفت 🙂 حدود ۲۰ سال از آشنایی ما میگذشت. اون موقع خب طبیعتا من خیلی کم سن و سال بودم و این آشنایی هم مثل خیلی از روابط قدیمی من به یک آشنایی تکنولوژیک برمیگرده؛ ایشون ادمین یکی از اولین شبکه های مجازی کشور یعنی BBS عابدی بودن! احتمال خیلی زیاد میدم که اغلب اونهایی که این نوشته را میخونن نمیدونن BBS چیه 😉 (میتونین اینجا راجع بهش کمی بخونید) BBS یک محیط متنی بود که کاربراش عموما تحت سیستم عامل DOS و با مودمهای Dial Up بهش وصل میشدند و محیطی مثل Forum های امروزی همراه با امکان چت کردن با بقیه کاربرایی که آنلاین بودن را میتونستن تجربه کنن. یادش بخیر، براش کلی پول اشتراک ماهیانه هم میدادم. الان حس پدر کامپیوتر بهم دست داده 😀
راستش فکر کردن به اون دوران همراه بود با حس و حالی که بعد از دیدن دو تا فیلم جدید داشتم. یکی فیلم تیک آف و اون یکی هم مادرِ قلبْ اتمی که اولی رو خیلی دوست داشتم و دومی را فقط نصفه اولش رو! اصل مطلبِ جذاب هر دوتا فیلم برام روابط صمیمی و دوستانه چندتا جوون با هم بود. دوستانی که با هم روزهای زندگی را سپری میکنن، میخندن، گریه میکنن، عاشق میشن، دور میشن، نزدیک میشن و تجربه کسب میکنن! فضای اون دوران زندگی من هم خیلی این شکلی بود.
احساس میکنم اون دوران (دبیرستان و اوایل دانشگاه) یکی از جذابترین بخشهای زندگیم بوده، راستش بیشتر بخاطر حجم تجربیاتی که باهاشون مواجه شدم و درسهایی که گرفتم، ارتباطهایی که داشتم، دوستایی که با هم خیلی خوش بودیم! نه اینکه با دوستان الان و رابطه های الانم خوش نباشم اما خب جنسشون خیلی متفاوت بود. الان خیلی آدم بزرگونه است و اون موقعها نه! الان روابط و دور و بریها خیلی محدودن و اون موقع ها خیلی متنوع و گسترده بودن 🙄
هنوز هم که به تنوع دوستای اون موقع و تجربیات متفاوتی که با هر کدوم داشتم فکر میکنم شگفت زده میشم 🙂 دوستانی اهل هنر و موسیقی و من که پایه و ناظر تمرینهای اجراها و کنسرتهاشون بودم، دوستای عشق فوتبال که برای ارزونتر شدن هزینه سالن فوتبال، ساعت ۲ نصفه شب سالن رو رزرو میکردن و من هم پایشون و عضو ثابت شبهای فوتبال سالنی! دوستای اهل عرفان و فضاهای معنوی و حاضر همیشگی دور همی هاشون؛ دوستای اهل خیابون گردی و ساعتها همینجوری الاف توی خیابون قدم زدن و حرف زدن؛ دیگه خیلی هم نمیشه از همه دوستام بگم مثلا از بچه شرهای محل و رهبری افتخاریشون 😉
عشقهای نوجوونی و درسهای زندگی از اون رابطه ها که دیگه نگو! چقدر حیفه که این مدل بزرگ شدن نصیب همه نمیشه؛ چقدر حیفه که همه نمیتونن فقط بزرگ نشن و بلکه تجربه زندگی هم کسب کنن! چقدر حیفه که طرف نزدیکه ۴۰ سالشه و جزو افتخاراتش اینه که هنوز مامانش مدیریت درآمدش را برعهده داره و مواظبه که پولهاش رو حیف و میل نکنه 🙁
مگه چندبار زندگی میکنیم؟ چرا تجربه نمی کنیم؟ چرا ریسک نمی کنیم؟ چرا تک بعدی؟
راستش خیلی چیزهای دیگه میخواستم بنویسم اما احساساتی شدم و فعلا بیخیالشون شدم 😥
پ.ن. یاد یک فیلم دیگه هم افتادم که کمی فضای دوستیهاش توی همین مایه ها بود اونم فیلم طهران تهران بود.
پ.ن. انتقاداتی وارد شد که چرا نصفه است؟! 😉چشم، در اولین فرصت بخش دومش را مینویسم 😎
دیدگاهها
بازتاب: نسل سوخته! ما؟ اونا؟ اینا؟ کیا بالاخره؟ - بابک ایزدی