شما هم بی‌حوصله و بی‌انگیزه‌اید؟

گیج

ماجرای نوشتن این نوشته از حدود ۱۰ روز و با خوندن این توییت کناری شروع شد.

الان شما این توییت رو بخونی چی میاد توی ذهنتون؟ اگر دوست داشتین همین پایین برام بنویسین! البته تقریبا مطمئنم که جوابها خیلی متنوع نیستن و احتمالا اغلب بخواین در تایید این توییت نظر بدین، اینکه همه درب و داغون هستیم و انگیزه‌ای نیست و …

حقیقتش این ۲-۳ هفته اخیر خودم هم خیلی بی‌حوصله بودم و واسه همین طبیعتا بهره‌وری خیلی پایینی داشتم. البته چندتا کلاس خیلی فشرده داشتم و براشون کلی خسته شدم، اما از برآیندشون راضی بودم. ولی خب اون بی‌حوصلگیِ کلی، در کنار اون صداهه که هی بهم غر میزنه، یکمقداری داشت اذیت میکرد که دیگه آخرش خوردم به این توییت و دیدم، راست میگه ها! به نظر میرسه که من هم همچین حسهای دارم. البته من چندسالی میشه که ۳۵ رو رد کردم اما خب شاید مال من با تاخیر چند ساله اومده 😉

اما حالا به دور از شوخی، نشستم و یکمقداری با خودم فکر کردم! البته یکمقدار زیادی ها 😀 گفتم این همه زحمت کشیدم نتیجه اش رو با شما در میون بزارم که شاید به کار شما هم بیاد. از یک جایی شروع کنم که همتون توش استادین و اون هم این بحرانهای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ سالگی و …؛ خب تا حالا فکر کردین که اصل ماجرا توی این شرایط چیه و چی باعث میشه که این بحران‌ها به وجود بیان؟ از نظر من این بحرانها این شکلی هستن که شما کلی برای ۳۰ سالگیت ایده داری، کلی تصورات و نقشه داری و در حال تلاش هستی که بهشون برسی! حالا یا خیلی دقیق و سیستماتیک یا کاملا هردمبیل، اما به هر حال یک چیزایی توی ذهنت هست دیگه؛ حالا وقتی ۳۰ سالت میشه چی میشه؟ هیچی دیگه انگار مراقب بهت بگه برگه ها بالا، یا مثلا داور سوت پایان زمان بازی رو بزنه! خب چی میشه؟ هیچی دیگه یا به اون چیزایی که برنامه داشتی و فکر میکردی رسیدی یا نرسیدی اما اینکه رسیده باشی یا نرسیده باشی مشکل اصلی نیست؛ مشکل اینجاست: خب حالا که رسیدیم به ۳۰، بعدش چی؟

در اصل مثل این میمونه که شما برای یک مسابقه (فرض کنیم فوتبال) کلی نقشه و استراتژی داشتی و با همونها رفتی توی زمین؛ همه برنامه‌هات هم اصولا برای ۹۰ دقیقه بازی بوده و حالا دیگه داور سوت رو زده و شما در نهایت یا بردی یا باختی و همین تازه میشه شروع مشکل! مشکل اینجاست که دیگه برنامه خاصی برای ادامه ماجرا نداری؛ خب برای بازی بعدی چه کار کنیم؟ اینکه حالا مثلا ۳۰ سالت شده، در اصل مثل این میمونه که کل اهداف و شاخصهایی که تعریف کرده بودی ریست میشن (حالا چه رسیده باشی و چه نرسیده باشی) و حتی ممکنه چندسال طول بکشه تا بخوای برای دوره بعدی فکر درست و حسابی بکنی و دوباره بگی خب دوست دارم وقتی که ۴۰ سالم شد به فلان جا رسیده باشم و فلان کارها رو انجام داده باشم و در اصل دوباره برای خودت یکسری شاخص جدید تعریف کنی.

حالا وقتی این شرایط رو بیایم و بزاریم توی فضای حال حاضر ایران که خب دیگه اوضاع بدترم میشه! چون اصلا امید و انگیزه‌ای برای اینکه بخوای به دوره بعدی فکر کنی هم نداری؛ مطمئنی که به هرچی فکر کنی طبیعتا بهش نمیرسی 🙁

خب پس حالا چه کار کنیم؟ همینجوری دِپرِس و درب و داغون بشینیم همدیگه رو نگاه کنیم و ببینیم چی میشه؟ حقیقتش خودم که ترجیح دادم یک تکونی به حودم بدم و یک تغییر و تحولی ایجاد کنم. میخواستم همینجا بنویسم اما دیگه چون این خیلی طولانی شد میزارمش که به عنوان یک نوشته جداگانه بنویسم و چند روز دیگه بزارم اینجا! پس یک کمی منتظر بمونید.

البته پیشنهاد میکنم شما هم فکر کنید و اگر دوست داشتین همین زیر پیشنهاد بدین که چه کار میشه کرد تا از این سردرگمی و بی‌انگیزگی بیرون بیایم.

دیدگاه‌ها

  1. حسین

    وضع ما هم همینه. اما اونجایی که هردمبیل رو لینک کرده بودی، فهمیدم که هنوز یه چیزایی هست :)‌ هنوز یه امیدی هست…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.